راشینراشین، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

فندقم، راشین

عید فطر و سفر به نجف اباد

دختر نازم سلام. عید فطر به همراه اقا مجید (پسر عمه من) و مادر رفتیم نجف اباد خونه خاله.سه شنبه نزدیکای ظهر حرکت کردیم. تو راه خیلی اذیت میکردی و همش می خواستی از ماشین پیاده شی.  یه جا که منتظر اقا مجید بودیم بابا برات مقوا پهن کرد و نشستی رو مقواها و کلی خوشحال شدی ازت عکس گرفتیم ولی بابا همشو پاک کرد اینم قیافه من. پنج شنبه رفتیم باغ پرندگان وقتی این همه پرنده دیدی خیلی خوشحال شدی و با انگشتت اشاره می کردی و می گفتی جوجو   ...
11 مرداد 1393

راه رفتن

سلام ملوسکم، چند تا خبر خوش: اول اینکه صاحب چهارمین دندون شدی و دوم ، دیشب بهت گفتم بگو مامان و بعد از من تکرار کردی و کلی ذوق کردم و که و هورا و سومین خبر که هم و خوبه و هم خوب نیست اینکه تعداد قدم هایی که به تنهایی برمی داری بیشتر شده و هی می خوای تو خیابون  یا مرکز خرید خودت راه بری. 5شنبه رفتیم مرکز خرید و اصرار می کردی که راه بری. از اونجا ادمهایی که از طبقه پایین رد می شدن و نگه می کردی و می خندیدی دیروز رفتیم چیکو پاسداران تا برات یه چیزایی بخریم وقتی از فروشگاه اومدیم بیرون و خواستیم سوار ماشین بشیم گریه کردی و خواستی راه بری. ...
4 مرداد 1393

سفر به شمال

سلام گلم ، شنبه صبح از شمال برگشتیم تو راه برگشت یه سری به عمه الهام (فیروزکوه) زدیم. نازکم، از فیروزکوه تا تهران گرمازده شده بودی و بیقراری می کردی. هفته گذشته هفته خوبی نبود توش پر از غم و غصه بود برای اینکه به غم اجازه ندیم دیگه پیشروی کنه با مادر و خاله شیوا تصمبم گرفتیم بریم خونه خاله عفت (شهسوار). لب دریا هم توقف کوتاهی داشتیم تا آب بازی کنی ولی ظاهرا از آب می ترسی برای مدت کوتاهی رو ساحل نشستی. ناهار هم تو راه (رستوران تیشین) خوردیم خیلی جالب نبود اونجا چشمت به پله افتاد و می خواستی خودت از پله ها بالا بری کاری که تو خونه مادر بودی روزی چند بار انجام می دادی. سفر یه روزه خیلی خوبی بود و خیلی خوش گذشت.   یک لحظه غف...
30 تير 1393

فوت مادربزرگم (جمعه 20 تیر 93)

 فندقکم،  امشب بهم خبر دادن مادربزرگم رفته پیش خدا،  وقتی عزیری رو از دست میدی خاطراتی که باهاش داشتی مثله فیلم سینمایی از جلو چشمت رد میشن. اون پفک نمکی ها که همیشه برامون می خرید و هیچ وقت دست خالی پیشمون نمی اومد. مادربزرگم روحت شاد.  وقتی خبر فوت مادربزرگمو شنیدم برای مادر و پدر زنگ زدم با صدای پدر نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر گریه. خاله مائده نمی دونه مادر گفت بهش نگم می دونم اگه متوجه شه ازم شاکی میشه که چرا بهش نگفتم. بابایی گفته فردا مارو میبره بابل ولی خودش باید برگرده  نمیدونم شاید برای سومین روز بریم فعلا چیزی نمی دونم.  یادمه برای عید رفتیم خونش وقتی گونشو بوسیدم اشکی و خیس بود.  ر...
20 تير 1393

رویش سومین مروارید (14تیر93)

سلام نازم. امروز ظهر متوجه سومین مرواریدت شدم. سومین دندونت مبارک عزیز دلم. دیروز رفتیم لواسون هم با اب بازی کنی و هم افتاب بگیری اینجا می خواستی دوباره بری تو اب اینجا هم با هزار زحمت تونستم ازت عکس بگیرم تا دو تا دندون پایینت مشخص شه ...
14 تير 1393

(چهارشنبه 11 تیر) تولد با بابایی

                                                             دیروز عصر بابایی با یه کیک خوشگل اومد خونه اخه ما 3 تیر یعنی تولد دختر گلی خونه نبودیم و با بابابی تولد دخترمونو جشن نگرفتیم با کیمیا جون یه جشن 4 فره گرفتیم خیلی بهمون خوش گذشت همش می خواستی به کیک دست بزنی منم هی جای کیک عوض می کردم در حال شکار کیک عزیز دلم، تولدت مبارک و همه چیزهای خوب برات ارزو میکنم. این روزها سعی میکنی راه بری و یه قدم برمیداری و برای قدم بعدی میترسی و میشینی. تا یادم نرفته واکسن یک سالگیت...
11 تير 1393