راشینراشین، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

فندقم، راشین

تولدت یک سالگیت مبارک

باورم نمیشه یک سال گذشته  3 تیر 92 ساعت 4:45 حس مادر شدن رو بهم دادی و این حس زیبا رو با تمام وجودم توی این یک سال تجربه کردم یک سالی که با خنده هات خندیدم و با گریه هات گریه  کردم. اولین باری که نگام کردی و خندیدی، اولین باری که بدون دل درد خوابیدی، اولین باری که چرخیدی، اولین باری که سینه خیز رفتی و اولین و اولین بارهایی که در ذهنم حک شده و یاداوری اونها برام شیرین و شیرینترینه.                                          &...
3 تير 1393

لواسون گردی

عصر پنج شبه از خونه به سمت لواسون حرکت کردیم فندقی هم با گریه تو ماشین خوابید. یهو سر از سینک دراوردیم. این نهر رو راشینی کشف کرد و اصرار کرد بره پایین کنار نهر، بابا علی هم پای راشین گذاشت تو آب و فندقی از هیجان می خندید.   بابا علی برای راشین یه توپ پلاستیکی خرید و بهش یاد داد که هر وقت ازش می پرسه "توپ کو" با دستاش نشون بده ولی دخمل ما فکر می کنه "کو" یعی باید توپو نشون بده حالا هر چی که باشه چیزی که به کو ختم بشه یعنی پاشو توپو برام بیار بازی کنم.   ...
10 خرداد 1393

مروارید سفید راشین

        11ماهگیت با 4 روز تاخیر مبارک بالاخره دخترمون از نی نی بودن دراومد و تو پایان 11 ماهگی دو تا مروارید سفید از توی لثه هات سر بیرون کشید دیگه خانومی شده برای خودش . خوشبختانه اسهالی نشدی چند روزی بود که نااروم و بی قرار بودی و تب داشتی که اینارو گذاشته بودم به حساب چشمات که عفونی شد نمی دونستم داری دندون درمیاری وضعیت غذا خوردنت هم ریخته بود به زور چند قاشق غذا می خوردی تا اینکه دندونات از تو لثه بیرون زد بهتر شدی. اولین دندونت شنبه 3 خرداد 93 و دومیش 4 خرداد 93 بیرون زد.  غروب شنبه که بابا خونه اومد بهش گفتم فکر کنم داری دندون در میاری ولی نمیزاری ببینم که بابایی دستشو گذاشت تو دهنت و بل...
7 خرداد 1393

27 اردیبهشت 93

سلام دخمل نازم، ببخشید که دیر به دیر خاطرات قشنگتو به روز رسانی میکنم بیش از دو هفته میشه که اومدیم خونه مادر خیلی بهت خوش میگذره فقط مادر رو می خوای با من کاری نداری در مواقع نیاز مثل شیر خوردن و تعویض پوشک یاد من می افتی خیلی به مادر وابسته ای. دوشنبه اگه خدا بخواد و دایی مارو ببره میریم خونه پیش بابا علی دلمون برای بابایی تنگ شده. از لطف دستای ناز و سفیدت چشمام عفونی شده یه هفته میشه که دارم با این وضعیت سر میکنم تا دیروز نمی تونستم خوب ببینم وای چی بگم از ورم صورت و چشمم خداکنه تا دوشنبه خوب بشم که بابا منو این قیافه نبینه. تا یادم نرفت بگم که فردا تولد دایی رضاست. دایی رضا تولدت مبارک. این عکسها رو تو باغ خاله طاهره گرفتیم. ...
4 خرداد 1393

شنبه 30 فروردین

فندق مامان دوباره اومدم تا از عید برات بگم البته با کمی تاخیر. تعطیلات دو هفته ایمونو تمدید کردیم و 3 هفته شمال موندیم. امسال عید خونه این و اون دعوت بودیم خیلی کم خونه بودیم. تعطیلات خوبی بود. عکس های فندقی در شمال: هفت سین خونه مادر       13 به در : کیاکلا   ...
27 ارديبهشت 1393

6 اسفند 92 ( آب هویج)

سلام عشقم، امروز برای اولین بار آب هویج خوردی آخه بابایی غروب برات آب هویج و جغجغه های رنگی و لگو خرید که موقعی که میشینی با اینها بازی کنی و هی نگی بغل بغل. من که چشم اب نمی خوره. برات روتختی با طرح جغد سفارش دادم قرار بود فردا شب تحویل بده ولی دیروز اس داد و گفت پنج شنبه صبح. پنج شنبه شب مهمون داریم خیلی استرس دارم برای اولین بار می خوان بیان امیدوارم همه چیز به خوبی پیش بره. 
6 اسفند 1392

هفته ای که گذشت (4 اسفند 92)

  نازم! 29 بهمن بابا ما رو برد میگون خونه خاله مریم. خاله مریم دو هفته ای می شد که از حج برگشته بود. خیلی خوش گذشت اولش نمیرفتی بغلش، به خاله گفتم یه موز بده به دستت بعد با خاله خیلی خوب شدی تو بغلش نشستی و موز خوردی. مامان خاله مریم هم برامون دو نوع آش خوشمزه درست کرد البته هم خوردیم هم واسه بابا آوردیم و همینطور زحمت کشیدند سوغاتی های خوشگل برامون آوردند یه پیراهن و شلوار ناز برای دختر خشگلم که پپوشه و خوشگلتر بشه.  30 بهمن؛ صبح حدود ساعت 8 از خواب بیدار شدیم نمی خواستی بخوابی و سعی می کردی از جات بلند بشی کمک کردت واستی بعد حس کردم اگه این طوری پیش بریم زود از پا می افتم و تا غروب نمی تونم نگهت دارم نشوندمت کنار خودم خیلی خ...
4 اسفند 1392

هفته برفی

هفته گذشته هفته قشنگی بود برف تهران رو سفید پوش کرد.پنج شنبه رفتیم پارک پلیس تا چند عکس از شما بگیریم. خیلی خوابت می اومد و اصلا حوصله نداشتی و نمی خندیدی. اینم آدم برفی که همسایه ها درست کردند  جمعه آش درست کردیم آخه خاله نسرین یه نی نی تو راه داره و هوس آش کرد منم براش درست کردم، یه مقدار هم بردیم خونه عمه الهه. یه نیم ساعتی خونشون نشستیم همش می خواستی بغل من یا بابایی باشی. ای دختر بلا     ...
30 بهمن 1392