راشینراشین، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

فندقم، راشین

خزیدن

گل گلی مامان یه چند روزیه که سرما داره دیشب سرفه هات بیشتر شده از دست این دکترای خنگ. به دستور غذاییت سوپ، سیب،موز، اب هویج اضافه شد. این روزها میخزی دوتاعقب میری و یکی جلو البته بیشتر به سمت عقب میری. وقتی کنترل تلوزیون رو میبینی و می خوای بگیریش بجای اینکه به سمتش بری به عقب میری و بعد جیغ میزنی منم با دیدن صحنه میشم  . گلم امیدوارم هرچه زودتر خوب بشی اخه اون لپای نازت کوچیک شده. دوست دارم   ...
9 بهمن 1392

سرماخوردگی راشین

سلام گل مامان،  بالاخره بعد از 2 هفته ای که شمال بودیم برگشتیم خونه، سفر خوبی بود بعدا سر فرصت برات می نویسم که کجاها رفتیم.  الان شما مریضی و تب داری و نمی تونی به خوبی نفس بکشی بمیرم برات دو روز که اصلا رمق نداری. امشب مادربزرگت با عمه اعظم میان اینجا. آخه موقعی که داشتیم برمیگشتیم خونه باهامون اومدن تهران مادربزرگ نوبت چشم پزشکی داشت. 
7 بهمن 1392

تعطیلات اخر هفته

شیرین تر از عسلم الان که دارم می نویسم شما تو بغلمی و می خوای موس کامپیوتر و بگیری و بخوری. اها بابایی اومد بالهای شما هم باز شد و شروع کردید به پرواز کردن و تو بغل بابا نشستید. هفته گذشته 4 روز تعطیل بود و ما تصمیم گرفتیم بریم شمال خونه مادر و مامان بزرگت. شما تو راه به سمت شمال خواب بودید و من هم خوشحال که فندقم خوابه و گریه نمیکنه. جاده هم خیلی خلوت بود بر خلاف تصورمون. تعطیلات خوبی بود و بابایی به خاطر شلوغی جاده ها شنبه سرکار نرفت و ما با مادر شنبه بعد از ناهار حرکت کردیم. دیروز هم خاله مائده از اصفهان اومد امروز و فردا امتحان آیلتس داره ما هم ارزو میکنیم نمره دلخواهشو بگیره آمین. ...
18 دی 1392

واکسن 6 ماهگی فندقی و تولد مامانش

دیروز با بابا رفتیم مرکز بهداشت برای واکسن شش ماهگیت. خیلی گریه کردی اومدیم تو ماشین آروم شدی و خوابیدی. اومدیم خونه و بابا رفت سرکارش. دیروز تولد م بود  اولین نفری که بهم تبریک گفت خاله و بعد مادر زنگ زد. یه سری از دوستان لطف کردند و زنگ زدند و یه سری هم پیامک و یه سری هم تو فیس بوک بهم تبریک گفتند. دیروز خواهرشوهر خاله اومد خونمون و برات یه ست بلوز و شلوار و جلیقه سرخابی سفید و یه بلوز قرمز آورد خیلی ناز و قشنگه. بابا هم برای مامان یه دست گل زیبا و شیرینی مورد علاقه ( ناپلئونی) خرید. شما خانمی هم تب کردی و تا صبح گریه کردی. منم با گریه های شما گریه می کردم بعد بابا اومد کمکم و شما یه خورده ای آروم شدید ولی همش بیقراری می کردی و به با...
18 دی 1392

شش ماهگی

راشینم من هر روز و هر لحظه نگرانت میشوم که چه میکنی؟ پنجره اتاقم را باز می کنم و فریاد می زنم تنهاییت برای من.... غصه هایت برای من.... همه بغض ها و اشک هایت برای من.... بخند برایم بخند،آنقدر بلند تا من هم بشنوم صدای خنده هایت را... صدای همیشه خوب بودنت را.... دوستت دارم دخترم شش ماهگیت مبارک ...
18 دی 1392