راشینراشین، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

فندقم، راشین

6 اسفند 92 ( آب هویج)

سلام عشقم، امروز برای اولین بار آب هویج خوردی آخه بابایی غروب برات آب هویج و جغجغه های رنگی و لگو خرید که موقعی که میشینی با اینها بازی کنی و هی نگی بغل بغل. من که چشم اب نمی خوره. برات روتختی با طرح جغد سفارش دادم قرار بود فردا شب تحویل بده ولی دیروز اس داد و گفت پنج شنبه صبح. پنج شنبه شب مهمون داریم خیلی استرس دارم برای اولین بار می خوان بیان امیدوارم همه چیز به خوبی پیش بره. 
6 اسفند 1392

هفته ای که گذشت (4 اسفند 92)

  نازم! 29 بهمن بابا ما رو برد میگون خونه خاله مریم. خاله مریم دو هفته ای می شد که از حج برگشته بود. خیلی خوش گذشت اولش نمیرفتی بغلش، به خاله گفتم یه موز بده به دستت بعد با خاله خیلی خوب شدی تو بغلش نشستی و موز خوردی. مامان خاله مریم هم برامون دو نوع آش خوشمزه درست کرد البته هم خوردیم هم واسه بابا آوردیم و همینطور زحمت کشیدند سوغاتی های خوشگل برامون آوردند یه پیراهن و شلوار ناز برای دختر خشگلم که پپوشه و خوشگلتر بشه.  30 بهمن؛ صبح حدود ساعت 8 از خواب بیدار شدیم نمی خواستی بخوابی و سعی می کردی از جات بلند بشی کمک کردت واستی بعد حس کردم اگه این طوری پیش بریم زود از پا می افتم و تا غروب نمی تونم نگهت دارم نشوندمت کنار خودم خیلی خ...
4 اسفند 1392

هفته برفی

هفته گذشته هفته قشنگی بود برف تهران رو سفید پوش کرد.پنج شنبه رفتیم پارک پلیس تا چند عکس از شما بگیریم. خیلی خوابت می اومد و اصلا حوصله نداشتی و نمی خندیدی. اینم آدم برفی که همسایه ها درست کردند  جمعه آش درست کردیم آخه خاله نسرین یه نی نی تو راه داره و هوس آش کرد منم براش درست کردم، یه مقدار هم بردیم خونه عمه الهه. یه نیم ساعتی خونشون نشستیم همش می خواستی بغل من یا بابایی باشی. ای دختر بلا     ...
30 بهمن 1392

23 بهمن 92 (بی دقتی مامان)

سلام عشق مامان! دیروز عصر به خاطر بی دقتی من دست نازت سوخت آخه گذاشته بودمت رو اپن آشپزخونه که بهت حریره باد بدم که یهو برگشتی و به چایی ساز دست زدی و بعد شروع کردی به   منم سریع دستتو گذاشتم زیر شیر آب سرد، بعد از کلی گریه کردن آروم شدی. دختر گلم، فندق مامان،  منو به خاطر سهل انگاریم ببخش. ای جانم، فدات بشم هنوز صدای گریه ات تو گوشمه. دیروز المیرا جون اومد خونمون غروب هم با هم رفتیم مرکز خرید. دختر خوبی شدی دیگه گریه نمیکنی. موقع رفتن به مرکز خرید سوار یه ماشینی شدیم که رانندش یه پسر جوونی بود تا نگاهت کرد گفت : چشماشو ( یعنی چه چشای درشتی) نمیدونیم والا میگن دیگه.  دیروز بابایی خونه نبود جلسه کاری داشت ساعت 11 ش...
23 بهمن 1392

دو دقیقه تنهایی

                         سلام عزیز دل مادر شنبه 19 بهمن برای چند دقیقه تنهات گذاشتم تا وبلاگتو بروز رسانی کنم البته یه قاشق دادم به دستت تا باهاش بازی کنی.(یادم رفته بود که کاسه تخم مرغ از پیشت بردارم)  یهو حس کردم داری یه کارایی می کنی و صدات در نمیاد اومدم تو حال و دیدم بله، خانم تخم مرغ له شده رو ریخته رو زمین و با قاشق این ور اون ورش میکنه. اینم عکس صحنه جرم راشین خانم   ...
21 بهمن 1392

برف

فندقم! دیروز دوباره بردیمت دکتر اخه سرفه هات خوب نشد. نمی دونم والا، دکتر که میگه الرژی داری. دکتر گفت که بعد از خرید داروها بریم پیشش تا طرز استفاده از اسپری به دم بهمون نشون بده وقتی دکتر گذاشت رو صورتت کلی گریه کردی . امروز هوا برفیه چه برفی نشسته تو حیاط خونه وای فضای سبز روبه رو خونه خیلی قشنگ شده. ببار ای نعمت الهی. دیروز خبردار شدم که شهسوار و رامسر به علت برف زیاد برق و اب ندارند بیچاره خاله عفت خونشون سرد سیستم گرمایشی ندارند، برای زنعمو نجمه زنگ زدم اونم می نالید اخه ماهان 3 ماهشه. خدایا خودت مواظب ماهان کوچولو باش. ...
15 بهمن 1392

لوستر بازی

گل من یه علاقه خاصی به لوستر خونه داره از محالات که هر روز باهاش بازی نکنه. یه روز داشتی به کریستال های لوستر دست میزدی که یکی از اون ها افتاد تا چند روز وقتی به کریستال ها دست میزدی سریع دستاتو جمع می کردی می ترسیدی که بازم بیافته. الهی فدات بشم. جمعه صبح بابایی نون سنگگ خرید برای صبحونمون شما هم تا نون دیدی دست و پا زدیدی که نون می خوام و خودت یکی از برش های نون و برداشتید. ببخشید مامانی این عکست کیفیت نداره. ...
13 بهمن 1392