راشینراشین، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره

فندقم، راشین

دندون ششم دخترکم

                                                       مین     خوشگلکم، ششمین دندونت جوونه زده (93.6.29) و دختر نازمو یه خرده بداخلاق کرد. یه چند روزی تب کردی و هر چی به دستت میرسی گاز میگرفتی به خصوص دست و کتف بدبخت بنده. دیروز تو کارگاه شنای مادر و کودک خیلی بداخلاق بودی مخصوصا یه ربع اخر همش می خواستی بریم و به هیج وجه حاضر نمیشدی روی آب بخوابی که اونو گذاشت...
31 شهريور 1393

فندقم بزرگ میشه و من.......

                                                         دختر زیبای من بزرگ و بزرگ تر میشه و من مبهوت این دقایق و دلگیر از زمانه و چقدر باورنکردنی بزرگ میشه و میدانم گریزی نیست و این ماهها مثل برق و باد میگذرن و فندقم به خانمی تبدیل میشه.  دخترکم که توان حرکت نداشت الان قدمهای محکمی برمیداره و دخترکم ناتوان از حرف زدن این روزها در حال تلاش و در وقت نیاز میش...
18 شهريور 1393

عید فطر و سفر به نجف اباد

دختر نازم سلام. عید فطر به همراه اقا مجید (پسر عمه من) و مادر رفتیم نجف اباد خونه خاله.سه شنبه نزدیکای ظهر حرکت کردیم. تو راه خیلی اذیت میکردی و همش می خواستی از ماشین پیاده شی.  یه جا که منتظر اقا مجید بودیم بابا برات مقوا پهن کرد و نشستی رو مقواها و کلی خوشحال شدی ازت عکس گرفتیم ولی بابا همشو پاک کرد اینم قیافه من. پنج شنبه رفتیم باغ پرندگان وقتی این همه پرنده دیدی خیلی خوشحال شدی و با انگشتت اشاره می کردی و می گفتی جوجو   ...
11 مرداد 1393

راه رفتن

سلام ملوسکم، چند تا خبر خوش: اول اینکه صاحب چهارمین دندون شدی و دوم ، دیشب بهت گفتم بگو مامان و بعد از من تکرار کردی و کلی ذوق کردم و که و هورا و سومین خبر که هم و خوبه و هم خوب نیست اینکه تعداد قدم هایی که به تنهایی برمی داری بیشتر شده و هی می خوای تو خیابون  یا مرکز خرید خودت راه بری. 5شنبه رفتیم مرکز خرید و اصرار می کردی که راه بری. از اونجا ادمهایی که از طبقه پایین رد می شدن و نگه می کردی و می خندیدی دیروز رفتیم چیکو پاسداران تا برات یه چیزایی بخریم وقتی از فروشگاه اومدیم بیرون و خواستیم سوار ماشین بشیم گریه کردی و خواستی راه بری. ...
4 مرداد 1393

سفر به شمال

سلام گلم ، شنبه صبح از شمال برگشتیم تو راه برگشت یه سری به عمه الهام (فیروزکوه) زدیم. نازکم، از فیروزکوه تا تهران گرمازده شده بودی و بیقراری می کردی. هفته گذشته هفته خوبی نبود توش پر از غم و غصه بود برای اینکه به غم اجازه ندیم دیگه پیشروی کنه با مادر و خاله شیوا تصمبم گرفتیم بریم خونه خاله عفت (شهسوار). لب دریا هم توقف کوتاهی داشتیم تا آب بازی کنی ولی ظاهرا از آب می ترسی برای مدت کوتاهی رو ساحل نشستی. ناهار هم تو راه (رستوران تیشین) خوردیم خیلی جالب نبود اونجا چشمت به پله افتاد و می خواستی خودت از پله ها بالا بری کاری که تو خونه مادر بودی روزی چند بار انجام می دادی. سفر یه روزه خیلی خوبی بود و خیلی خوش گذشت.   یک لحظه غف...
30 تير 1393