راشینراشین، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره

فندقم، راشین

فوت مادربزرگم (جمعه 20 تیر 93)

 فندقکم،  امشب بهم خبر دادن مادربزرگم رفته پیش خدا،  وقتی عزیری رو از دست میدی خاطراتی که باهاش داشتی مثله فیلم سینمایی از جلو چشمت رد میشن. اون پفک نمکی ها که همیشه برامون می خرید و هیچ وقت دست خالی پیشمون نمی اومد. مادربزرگم روحت شاد.  وقتی خبر فوت مادربزرگمو شنیدم برای مادر و پدر زنگ زدم با صدای پدر نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر گریه. خاله مائده نمی دونه مادر گفت بهش نگم می دونم اگه متوجه شه ازم شاکی میشه که چرا بهش نگفتم. بابایی گفته فردا مارو میبره بابل ولی خودش باید برگرده  نمیدونم شاید برای سومین روز بریم فعلا چیزی نمی دونم.  یادمه برای عید رفتیم خونش وقتی گونشو بوسیدم اشکی و خیس بود.  ر...
20 تير 1393

رویش سومین مروارید (14تیر93)

سلام نازم. امروز ظهر متوجه سومین مرواریدت شدم. سومین دندونت مبارک عزیز دلم. دیروز رفتیم لواسون هم با اب بازی کنی و هم افتاب بگیری اینجا می خواستی دوباره بری تو اب اینجا هم با هزار زحمت تونستم ازت عکس بگیرم تا دو تا دندون پایینت مشخص شه ...
14 تير 1393

(چهارشنبه 11 تیر) تولد با بابایی

                                                             دیروز عصر بابایی با یه کیک خوشگل اومد خونه اخه ما 3 تیر یعنی تولد دختر گلی خونه نبودیم و با بابابی تولد دخترمونو جشن نگرفتیم با کیمیا جون یه جشن 4 فره گرفتیم خیلی بهمون خوش گذشت همش می خواستی به کیک دست بزنی منم هی جای کیک عوض می کردم در حال شکار کیک عزیز دلم، تولدت مبارک و همه چیزهای خوب برات ارزو میکنم. این روزها سعی میکنی راه بری و یه قدم برمیداری و برای قدم بعدی میترسی و میشینی. تا یادم نرفته واکسن یک سالگیت...
11 تير 1393

جشن دندونی

سلام گلم جشن دندونی درروز جمعه 30 خرداد 93 به خوبی برگزار شد. تم چشن رو خاله برات درست کرد. صبح جمعه وقتی که خواب بودی کارهای تزیین انجام دادیم وقتی ببدار شدی کلی خوشحال بودی و چشمت به سقف بود. یه مدل لباس دیدم به خاله انا نشونش دادم و گفت می تونه برات بدوزه خاله هم با کلی بدقولی دقیقا روز جمعه بهمون داد اونجا بود که متوجه شدیم لباس برات از نظر قدی کوتاه خیلی عصبانی شدم  نمیشد کاریش کرد تنها کاری که می کردم این بود که دامنو بالاتر می بردم.  تو جشن هم گریه میکردی و ازم می خواستی لباستو در بیارم وقتی دراوردمش دیدم جای دامن رو شکمت مونده خیلی ناراحت شدم، منو ببخش نازنینم. بادکنک ارایی که توسط اینجانب انجام شد یه عکس دسته ...
8 تير 1393

تولدت یک سالگیت مبارک

باورم نمیشه یک سال گذشته  3 تیر 92 ساعت 4:45 حس مادر شدن رو بهم دادی و این حس زیبا رو با تمام وجودم توی این یک سال تجربه کردم یک سالی که با خنده هات خندیدم و با گریه هات گریه  کردم. اولین باری که نگام کردی و خندیدی، اولین باری که بدون دل درد خوابیدی، اولین باری که چرخیدی، اولین باری که سینه خیز رفتی و اولین و اولین بارهایی که در ذهنم حک شده و یاداوری اونها برام شیرین و شیرینترینه.                                          &...
3 تير 1393

تولد قمریت مبارک

سلام گلم الان ساعت 3:53. همه تو خواب نازند امروز پدر و مادر اومدن دنبالمون با خاله که چند روز پیش اومد خونمون اومدیم بابل اخر هفته جشن دندونی داریم، این چند روز هم درگیر کارهای جشن بودیم. تو راه یادم اومد یه سری وسایل جشن رو نیاوردم به بابایی بگم برامون بفرسته. از نظر قمری تا 45 دقیقه دیگه به دنیا میای. پارسال 3 تیر که مصادف با نیمه شعبان بود به دنیا اومدی، تقریبا یه سال گذشت نمی تونم بگم دیر گذشت یا زود ولی اینو میدونم که دلم واسه بعضی کارات تنگ میشه هر روز داری شیرین و شیرین تر میشی. دیروز صبح وقتی مادر رو دیدی با حالت دلتنگی رفتی بغلش و سرتو گذاشتی رو شونش و  دیگه کسی نتونست جدات کنه مادر هم کلی کیف می کرد تو خیابون هم حاضر نمی شدی ب...
23 خرداد 1393

لواسون گردی

عصر پنج شبه از خونه به سمت لواسون حرکت کردیم فندقی هم با گریه تو ماشین خوابید. یهو سر از سینک دراوردیم. این نهر رو راشینی کشف کرد و اصرار کرد بره پایین کنار نهر، بابا علی هم پای راشین گذاشت تو آب و فندقی از هیجان می خندید.   بابا علی برای راشین یه توپ پلاستیکی خرید و بهش یاد داد که هر وقت ازش می پرسه "توپ کو" با دستاش نشون بده ولی دخمل ما فکر می کنه "کو" یعی باید توپو نشون بده حالا هر چی که باشه چیزی که به کو ختم بشه یعنی پاشو توپو برام بیار بازی کنم.   ...
10 خرداد 1393

مروارید سفید راشین

        11ماهگیت با 4 روز تاخیر مبارک بالاخره دخترمون از نی نی بودن دراومد و تو پایان 11 ماهگی دو تا مروارید سفید از توی لثه هات سر بیرون کشید دیگه خانومی شده برای خودش . خوشبختانه اسهالی نشدی چند روزی بود که نااروم و بی قرار بودی و تب داشتی که اینارو گذاشته بودم به حساب چشمات که عفونی شد نمی دونستم داری دندون درمیاری وضعیت غذا خوردنت هم ریخته بود به زور چند قاشق غذا می خوردی تا اینکه دندونات از تو لثه بیرون زد بهتر شدی. اولین دندونت شنبه 3 خرداد 93 و دومیش 4 خرداد 93 بیرون زد.  غروب شنبه که بابا خونه اومد بهش گفتم فکر کنم داری دندون در میاری ولی نمیزاری ببینم که بابایی دستشو گذاشت تو دهنت و بل...
7 خرداد 1393

27 اردیبهشت 93

سلام دخمل نازم، ببخشید که دیر به دیر خاطرات قشنگتو به روز رسانی میکنم بیش از دو هفته میشه که اومدیم خونه مادر خیلی بهت خوش میگذره فقط مادر رو می خوای با من کاری نداری در مواقع نیاز مثل شیر خوردن و تعویض پوشک یاد من می افتی خیلی به مادر وابسته ای. دوشنبه اگه خدا بخواد و دایی مارو ببره میریم خونه پیش بابا علی دلمون برای بابایی تنگ شده. از لطف دستای ناز و سفیدت چشمام عفونی شده یه هفته میشه که دارم با این وضعیت سر میکنم تا دیروز نمی تونستم خوب ببینم وای چی بگم از ورم صورت و چشمم خداکنه تا دوشنبه خوب بشم که بابا منو این قیافه نبینه. تا یادم نرفت بگم که فردا تولد دایی رضاست. دایی رضا تولدت مبارک. این عکسها رو تو باغ خاله طاهره گرفتیم. ...
4 خرداد 1393